بر تخته سنگی بالای چشمه ای حمام آفتاب میکردم
خوابم برد بیدار شدم
آهوئی دیدم در چشمه آب میخورد
صدای خوردن آب را در گلویش می شنیدم
فکر میکردم خواب می بینم
به آهستگی دستی به چشمانم کشیدم
هوشیار بودم
وقتی آهو آب می نوشید
آب هم آهو را سر میکشید
بعد از سیر شدن از هم به جشن و پایکوبی پرداختند
آهو درون چشمه ی آب
و آب هم در جان آهو
در آن لحظات رویائی همه چیز را در خصوص
عشق و دوست داشتن و تشنگی و نیاز
بی مالکیت بدون وحشی گری فهمیدم..........
نظرات شما عزیزان:
نسترن
ساعت8:13---3 آبان 1394
درود بر شما
سپاس ازلطفت به رقص برف بهترینهارابرایت ازدرگاه هستی بخش هستی آفرین آرزومندم سلامت وپروازی باشی نسترن خانم
برچسبها: